مادرانه

عشقی بدون توقع

مادرانه

عشقی بدون توقع

عکس


کریسمس مبارک




این برنامه کلاسشون بود که داستان تولد مسیح رو با شعر تعریف کردم خیلی عالی بود کارشون

میشا ردیف وسط از چپ سومیه


این هم روز پیژامه پارتی بود توی کلاس که من و یه مامان دیگه برا تزئین کوکی رفتیم کلاس


شام شب تنکس گیوینگ که خونه دوست مشترک من و میشا دعوت بودیم

اینم مخملی از نزدیکتر 


روز لباس کریسمسی 


همراه تنها دوست ایرانیش جاسمین



یه عکس دزدانه دیگه از پسرک....شماره 23 عزیز دل مادر

خدا رو شکر برا همه نعمتهامون

من عکسها رو با یه سایز مشخص کوچیک میکنم عجیب نیست متفاوت میشن؟ 

روزمره

اوه چقدر دیر به دیر شده نوشتنهام از وقتی بلاگفا ترکید خیلی بی انگیزه شدم الانم هر پستی

میزارم پست قبلی عکساش میره برا خودش!! 

بابای خونمون یه سفر دوهفته ای رفتن و خدا رو شکر دیشب برگشتن لازم نیست بگم که چقدر

دخترک اه و ناله کرد و بهانه گرفت ولی چون نزدیک کریسمسه و کلا کلاس و مدرسه در حال جشنه

روزگارمون بهتر از همیشه بود

دوست عزیزی هم برا دخترک یه عروسک با همه ادوات و تجهیزاتش فرستاده بود که بابایی

اورد و بهش داد دیگه کلی ذوق کرد ممنون مامان مهربون شاپرک 

از دو هفته قبل من هم همش در حال بدو بدو بودم دنبال کارای اینها اهورا که مسابقه داره من 

باید برم برا کمک و پزیرایی از تیم و اون تیم مهمون هم خوراکی براشون تهیه میکنیم هم نوشیدنی

معمولا هم سه چهار ساعت اونجاییم دیگه له شده برمیگردم خونه تقریبا دو روز در هفته مسابقه ست

و یک روز هم اخر هفته

میشا هم که چون مراسم کریسمس دارن و یا تزئینات میخوان یا کمک برا دکور و .....هیچی دیگه 

اونم برا خودش داستانه

هفته قبل سه تا تولد بود اینهغته هم سه تا فردا هم جشن اصلیه مدرسه ست که توی هلته 

ولی میشا مریضه امروز که از تولد برگشتیم تب کرد خدا کنه خوب شه حیفه هفته دیگه نتونه

مدرسه بره

اهورا هم حال خوبی نداره سر درد میگیره و نگرانمون کرده هر چند تستهای اولیه رو انجام دادیم

ولی کلا نگرانم میگن میگرن نوجوانی خیلی شایعه خدا کنه دچار این قضیه نشده باشه

سردرد خیلی بده و کل زندگی ادمو تحت تاثیر  خودش میگیره

پناه همه بچه ها به خدا انشاله که سلامت باشن

و خدایا شکرت شکرت برا همه چی


سردانه!

زمستون اینجا همینجوریه انچنان ییهو حمله میکنه که با وجود هشت سال زندگی هنوزم کپ میکنم

اخرهفته قراره برفی بشه تا الانم کلا سرد سرد بوده تقریبا امسال اصلا سویشرت و کت و بارونی استفاده نشد

مجبور شدیم از همون اول پالتو و ژاکت ضخیم تنمون کنیم

میشا داره خوندن و نوشتن یاد میگیره خیلی تجربه قشنگیه وقتی حروف رو بلند بلند تلفظ میکنه و لغت میسازه

خیلی بامزه ست کارش 

خطش هم خوبه منظم و مرتب هم مینویسه ولی هر دو تا کلمه یه بار خسته میشه اون وسطا من باید ماساژش

هم بدم  میگه قسمت بالای انگشتم درد میگیره

شنبه مسابقه فوتبال بود تو مدرسه اهورا که رفتیم همه اسم بچه ها انداختن توی یه جعبه برا قرعه کشی

خیلی هم جایزه داشتن ولی اصلیه توپ فوتبال بود و پیراهن امضا شده که اون سهم میشا شد

کلی خوشحال شده بود الانم زده به دیوار اتاقش 

پسرک خدا رو هزار مرتبه شکر داره خوب پیش میره هم درس رو هم ورزش رو خوب دنبال میکنه

دیگه اصراری هم برا گیم بازی کردن نداره در طول هفته اصلا سراغش نمیره 

دوچرخه جدید هم بابای مهربون خونه براش خریده اونم از نوع سرعتی دیگه خیلی خیلی خوشحاله

بابا جان هم دوباره عازم سفرن انشاله و اینبار حدودا یک ماه دورن از خونه

از یک طرف نگران این اوضاع داغون دنیاییم از اون طرف یادم میاد با میشا چه داستانی دارم

در نبود باباش....باید اماده روزهای غرغری دخترک باشم

چهره شهر عوض شده تموم درختا و تزئنات کریسمس رو بیرون اوردن دوست دارم این روزها رو

ما هم یه اخر هفته باید درختمون رو بیارم بیرون و دوباره تزئینش کنیم

خدا رو شکر برا همه روزها و لحظه هامون



روزمره

به نوشتن روزمره که نمیرسم باید اسمشو بزارم ماه مره

بچه مشغول مدرسه و درس و ورزش بعد از مدرسه هستن و خدا رو شکر خوبن

اهورا توی تیم بسکتبال دبیرستان انتخاب شد و کلی خوشحاله این وسط منم به فیض رسیدم که

دو بار در هفته صبح ساعت 5.50 دقیقه باید ببرمش مدرسه برا تمرین حالا با احتساب اون نیم

ساعتی که باید رو سرش باشم که بیدار بشه و اون نیم ساعتی که صبحانه بخوره و حاضر بشه....

خدا به دادم برسه یعنی قبل از 5 صبح باید پاشم که در حالت عادی همه روزها 6.5 بیدارم  

در طول روز هم که اصلا عادت خواب و چرت روزانه ندارم.....به فنا نرم صلوات

دختری هم که کلاسهاش رو همچنان میره و دوست داره مخصوصا شنا رو

ترم دیگه باله نمینویسمش چون احساس میکنم خسته شده ازش براش جالب نیست دیگه


اردوی علمی به اکواریوم سئول میشا کلی از زندگی ماهیها و کوسه ها برامون تعریف کرد


حیاط مهد با دوستاش


دارن حروف الفبا رو یاد میگیرن


اسکلت عشقولی....میشا اسم کاردستیش رو گذاشته لاولی اسکلت

اینهم پاییز زیبا و رنگارنگ  و کوتاه سئول  الان ما رسما در زمستون بسر میبریم

خدا رو شکر برا همه نعمتهامون

صبح شنبه


ساعت 9 صبح روز شنبه

میشا بیدار شده و میپرسه بابا گجاست میگم رفته فوتبال

میگه اهورا کجاست میگم معلم اسپانیایی داره بعدش میره بسکتبال

بهش میگم میشا جان من میرم استخر و زود میام برا یک ساعت یه ذره نگام میکنه

بعد میگه من احساس افسردگی میکنم که هیچ جا نمیرم و هیچ کاری نمیکنم!!!

( i get depression )

و من میمونم از اینکه این کلمه ( افسردگی  depression ) رو از کجا یاد گرفته؟

( بهش قول دادم که بعد از ظهر میبرمش خونه جاسمین دوست ایرانیش خیلی خوشحال شد)

خدا رو شکر برا اخر هفته های خوبمون